داستانهای من

خیلی از ماها این چیزائی رو که می خونید تو همین کوچه وپس کوچه های شهرمون دیدیم

داستانهای من

خیلی از ماها این چیزائی رو که می خونید تو همین کوچه وپس کوچه های شهرمون دیدیم

وعشق...

این نوشته من نیست ولی دیدم خوندنش خالی از لطف نیست  

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتندببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.

راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.›› 
قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود

ماالاغها

لابد ازدیدن اسم این مجموعه تعجب کردید.

ماهاهمیشه عادت کردیم واسه پیدا کردن چیزای خوب جاهای خوب بریم مثلا واسه پیدا کردن یه آدم با شخصیت میریم تو مدارس یا تو دانشگاه.

 خیلی واسمون افت داره که یه الاغ پیدا بشه که خیلی با شخصیت باشه یا مارو نصیحت بکنه یا اصلا بخواد یه حرف اندیشمندانه بزنه به هر حال ازین موضوع خیلی ناراحت می شیم چون ماها عادت داریم واسه پیداکردن کمبودامون جاهائی رو می گردیم که نباید بگردیم البته اینم عرض کنم که تو بیابون هم می شه گل پیدا کرد اما به سختی.

خب دراینجا می خوام شما خواننده عزیز رو با یه الاغ آشنا کنم که با الاغهای دیگه یه کم فرق می کنه.

بهترین کار اینه که من معرفیش کنم خودش هرچی می خواد بگه، بگه.

سلام الاغ جون خوبی؟

خوتو معرفی کن وبگو چی شد که اینجوری شدی؟

واسه چی اینجوری شدی؟

ازوقتی این جوری شدی چیا دیدی؟

من ساکت می شینم فقط حرفاتو گوش میکنم.

آهی از ته دل کشیدو گفت:سلام عزیزم خوبی ؟

من اسمم آقاالاغه است البته قبلا اسمم چیزه دیگه ای بود که نمی تونم بگم.

منم مثل شما آدما آدم بودم.

یه روزکه بعضی ازین آدمارو دیدم.رفتم تو فکر که چرا من آدمم ای کاش الاغ بودم.

خدام نه گذاشت نه ورداشت مارو الاغ کردوگفت:ببین الاغ جون ازین به بعد تویه الاغ هستی اما با الاغهای دیگه فرق میکنی.

پرسیدم چه فرقی؟

گفت:تو نه بار میبری نه علف می خوری.

خندیدم و گفتم: خب،اون وقتی که آدم بودم هم نه بار می بردم نه علف می خوردم.

گفت:غصه نخور خیلی ازآدمها هستند که هم بارمیبرن هم علف می خورن.

باتعجب پرسیدم که آدمام بارمی برن؟

خداگفت :آره

گفتم :چه جوری مگه میشه؟

گفت:آره یه کم که بگردی پیدا می کنی؟

گفتم:خب حالا چرا من رو این جوری عوض کردی؟

گفت:چون میخوام ببینی آدما الاغن یا الاغا آدمن ؟

گفتم :نمی فهمم چی می گی؟

خندیدوگفت:مثل اینکه کم کم داره باورت می شه که الاغی. ببین الاغ جون بعضی الاغها از صدتا آدم عاقلترن ولی بعضی آدما از صدتا الاغ خرترن.

تعجب کردم.

خدا گفت:یه جریان واست بگم بد نیست.

گفتم:خب گوش میکنم.

بعد گوشای پشت مخملیمو تیز کردم.

خدا گفت: ببین الاغ جون یه الاغ وقتی از یه کوهی بالا میره اگه پاش پیچ بخوره وبیافته دیگه اگه بکشنشم از اونجا رد نمی شه . ولی آدما صد بار از یه جارد میشن بیافتن بازم ازون جا رد می شن.

گفتم:خب می خوان راه رد شدن از اونجا روپیدا کنن

خدا گفت:دیدی هنوز الاغ تشریف داری.

شیحه ای کشیدم وگفتم:یعنی چی؟

گفت :من به آدما عقل دادم که اون چاله رودرست کنن نه اینکه صدبار ازون جا ردشن وبیافتن.

گفتم:آهان ازون نظر.

خدا گفت: ببین،الاغ یه خروار بار میتونه ببره، درسته؟

گفتم:خب معلومه.

گفت:ولی هیچ کدوم از آدما نمی تونن اون بارو ببرن،درسته؟

گفتم: خب اگه می تونستن که با ماالاغها چه فرقی داشتن؟

گفت: آهان کم کم داری قبول می کنی که الاغی، آدما یه خروار بارو نمی تونن رو کولشون ببرن یه خروار بارو تو مغزشون جابجا می کنن بدون اینکه ازیه کلمشونم استفاده کنن یا به دردشون بخوره .

بله آقای نویسنده که داری پشت هم می نویسی این جوری شد که، ماالاغ شدیم.

پرسیدی چیا دیدم .

اون روز از حرفای خدا چیزی دستگیرم نشد.

خدام مارو تلپ اتداخت تو تو تهرون خراب شده.

به به چه هوای ........

اوهو اوهو..........

آلوده ای.

خوبه این آدما چیزیشون نمی شه؟ من که نفسم برید. چشمام هم داره می سوزه البته باید عادت کنم.

اون آقاهه ماسک زده معلومه که اون عقلش خوب کار می کنه پس چرا به عقل من نرسید ماسک بزنم ؟

با خودم گفتم: خب الاغ جون تو الاغی دیگه مگه یادت رفته.

تو پیلده رو درهپورت خود درحال قیلوله خوردن بودم که چرا خدا مارو این طوری کرد که یهویه موتوری باسرعت از کنارم رد شد با خودم گفتم: مگه تو پیاده رو می شه با متورسیکات رفت؟

اوه اوه کلاه ایمنی هم نداره.

بعد خودم جواب خودمو دادم که تو الاغی هنوز این جور چیزارو درک نمیکنی.

بعد با خودم گفتم: الاغ وغیرالاغ نداره مگه پیاده رو جای رفت وآدم پیاده ها وبچه ها نیست؟

اگه این طوره اون متوریه این جا چه غلطی می کنه؟

خب چرا نمی فهمه ممکنه بزنه به یه بچه.

چشمتون روز بد نبیبه دیدم همون موتوریه زده به بچه.

پدربچه داره دادوبیداد میکنه میگه:الاغ نفهم تونمی دونی نباید تو با موتوربیائی تو پیادهرو چقدر تو خری الاغ بی شعور مگه تو پیاده رو جای متور روندنه؟

یه نگاه عاقل اندر.......بهش انداختم و گفتم: کی گفته من نمی دونم نیاید با موتور بیام تو پیاده رو من یه الاغ با شعور هستم ازتون خواهش می کنم اسم مبارک من رو این جور آدمها نگزارید.

بعد رو به اون آدمه کردم و گفتم: همین شما آدمای بی فرهنگ هستید که اسم ماالاغها رو خراب می کنید.

با عصبانیت راه خودموگرفتم ورفتم.

دیدم دونفر از دور دارن میان که دوتا پا دارن دوتا دست دارن مثا آدمکها هم راه می رن ولی لباساشون شبیه آدما نیست یعنی با آدمای دیگه فرق می کنه.

مثلا شلوارش پارس پاچه شلوارش کوتاهه یا پیرهنش شکلای عجق وجق داره چقدرم شلوارش تنگه مثل نی قلیون می مونه.

ماالاغها هممون پالون داریم بعضی رنگی وبعصی هم.....

یکیشون برق کاره چون موهاش سیخ سیخه.آخی دلم واسش سوخت برق گرفتتش.

چه جالب ایجا همه گوشواره وگردن بند میندازن اون موجودات عجیب وغریب هم گوشواره دارن هم گردن بند.

ماالاغها وقتی میخواهیم زمینی چیزی شخم بزنیم گردن

 می ندازن گردنمون.

 طوق این موجودا از طوق ماالاغها خیلی نازک تره.

اون چیه چسبونده به دماغش شاید چیزی خورده،دماغشو شیکونده چون داره تو دماغی حرف میزنه.

اینجا همه موجودات مثل آدما حرف می زنن اما اون مثل آدما نیست چرا مثل آدماس آره اون دختره چون خیلی با عشوه حرف می زنه.

بله صددرصد دختره ابروهاشم برداشته.

ولی دخترا که ریش ندارن اون یه کم از ریشاشم مونده فک کنم وسط کار تیغش کند شده باشه.

دل بستن یا دل شکستن

عاشق همه سال مست ورسوا باد

دیوانه و شوریده وشیدا باد

با هوشیاری غصه عرچیز خوری

چون مست شدی هرچه بادا باد 

ظاهر امر حکایت ازین دارد که این دوکلام خیلی ازهم دورند ولی درباطن فاصله فاصله این دوخطی است به باریکی تارموئی در بیابانی بی آب وعلف.

دل بستن زیباست آنقدرزیبا که دل شکستن درخود محو می کند.

دل شکستن تلخ است آنقدرتلخ که دل بستن را مضحک وخنده آورمی کند.

دلبستن ودل شکستن مانند بادامی است تلخ که ظاهری زیبا ودلفریب دارد اما باطنش آکنده از تلخیهای جدائی است.

هجران کیفر عشق است.

کیفری از نژاد دل شکستن .

دل شکسته مرهم ندارد اما پیشگیری داردوآن دید صحیح است ومنطق واربه دل بستن را مطلبد.

عشق یعنی علاقه شدید قلبی اما این دل بستن از روی قلب است که باعث شروع دل شکستن می شود.

دل بستن نوید دل شکستن

لیلی ومجنون عشاق روزگار،لیلی باچهره ای پر از کک وچاله بطوری که مشتی گندم به صورت او  می ریختند دریغ از دانه ای که به زمین بیافتد.

اما مجنون کسی که زیبائیش درشهر شهره بود زیبائی رخش دل شکستن زنان بچه دار را می برد چه رسد به دختران جوان.

اما لیلی با آن ظاهر از دید مجنون چگونه بود؟

مجنون با آن ظاهر زیبا از دید لیلی چگونه بود؟

یک روز وقتی مجنون با دوستانش برای آوردن آب به چشمه رفته بودند لیلی با شنگ به کوزه مجنون زد وسبوی اورا شکست.

دوستانش به او گفتند که ای مجنون دیدی که لیلی با کوزه تو چه کرد؟ باز تو عاشق او هستی؟

مجنون خندیدوگفت:آفرین بر تو باد ای مجنون براین انتخاب شایسته زیرا که عاشق کسی شدی که درست توتاسنت کوزه تو را نشانه برود.

معنی عشق یعنی این.

اما چرا لیلی ومجنون همیشه در نظرها می مانند؟

جواب ساده ای دارد زیرا هرگز به هم نمی رسند؟

چرا شیرین وفرهاد برای همه زنده اندچون فرهاد دل شکسته با تیشه به دیوارهای بیستون کویبد وزمزمه می کرد ای کاش  دل شکستن شیرین به این سختی بود ومن می توانستم چون بیستون رامش کنم.

بیستون بر سر را ه است مباد از شیرین

خبری گفته وغمگین دل شکستن فرهاد کنید

بیژن ومنیژه ،شیرین وفرهاد،خسرو شیرین،لیلی ومجنون و......اسطوره های عشق مایندکه به راحتی دل بستند و دیوانه وار معنی دل شکستن را لمس کردند.

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر

یادگاری که درین گنبد دوار بماند

که می گوید،که می گوید،که عاشقی زیباست؟

یک روزصدای معشوق است وروز دیگر طنین صدایش روزی خودش هست وروز دیگر یادش یک روز با خودش از زندگی کردن لذت می برند وروز دیگر باخاطراتش با مرگ دست وپنجه نرم می کنند.

آیا رسم عاشقی،مزد عشق این است ؟

مگر نه اینکه خداوند برای هر کس جفتی آفریده.

پس پافشاری در حکمت خداوندی کردن خطاست.

 چرا دل بستن وچرا دل شکستن

انسان آفریده شده تابرای دردهای خودمرحمی یابد

وخداوندبرای انسان عاطفه گذاشت خداوندبه هرکس عشق هدیه کرد.

عشق به همه چیز به حیوان ،به انسان ،به پول وبه خدا.

انسانی در عشق موفق است که از طرف معشوق دل شکسته نشود.

عاقبت ما کشتی دل را به دریای جنون انداختیم

عاقبت عشق زمینی را به عشق آسمانی باختیم

برخی عشق را با احساس خود تغریف می کنند وبرخی با منطق

جنگیست میان عقل واحساس.

آنگاه که احساس بر منطق چیره شد کار به جدائی و دل شکستن می انجامد وآنگاه که منطق بر احساس چیره شدوعشقی منطقی به ما هدیه دادپیروزی کمترین ارمغانش است.

اگر عشق مجنون عشقی منطقی بودچگونه می شد یا اصلامجنونی بوجود می آمد.

کدام بهتر است؟

بزرگی میگفت:اگر مرد عشقی باید تاوان جدائی را پس بدهی اگر تاب تاوان نداری عاشق نشو ولی اگر مرد عشقی راه را آغازکن واز تاریکی نترس بامحاجمان جنگ کن وبه پیغام کلاغای سیاه شک کن.

چون همسفر عشق شدی مرد سفر باش.

اگر قدرت رفتن نداری راه عشق پیش مگیر.

برای رسیدن به مقام عاشقی باید عاشق بشوی.

 

پرندگان به سرکردگی هدهد برای دیدار معشوق عظم سفر کردند

هدهدگفت:

خواه دشمن گیرد اینجا خواه دوست

جمله را گردن به زیر بار اوست

حکمت وی می دهد بار همه

زین عجب او خود نگه دارهمه

پرندگان بی شماری اورا همراهی کردند وجملگی دم از عشق زدندوگفتتند ما عاشقیم.

آسمان از انواع پرندگان چون شب سیاه وتار شده بود.

کم کم از عشاق کم شد وقتی به دبدار معشوق درآمدند فقط سی مرغ از آن همه عاشق مانده بود.

برخی در راه عشق ماندند برخی از نیمه راه عشق بازگشتند ویرجی در راه عشق مردند.

به کوه قاف رسیدند از عنقا رخصت ورود خواستند اما معشوق اجازه دخول نداد وآنان در خود مردند ووجود خود راازتعلقات دنوی پاک کردند ودر دیار عشق به ملاقات سیمرغ در آمدند.

چون گفت بمیر از خویش بکباره زخود مردم

با مرکب روح القدس آهنگ پدرکردم

عشق این است  اگردل شیر نداری سفر عشق مرو

مولانا می فرماید

هرکسی از ذن خود شدیارمن

ازدرون من نجست اسرار من.